اگر اراده باشد

اگر اراده باشد
مطمئن باش پس از مواجه شدن با آنها در افکار و منش تو تغییرات قابل ملاحظهای به وجود میآید. نکات سودمندی که اگر مشکلات نبودند هیچگاه در انسانها رخ نمیدادند. مشکلات، چشمهای ما را به سوی امکانات و تواناییهای جدید میگشایند. هر مبارزه و چالش را به دید فرصتی مثبت در به دست آوردن قدرت، راهکارهای تازه و صد البته تجربیات جدید تلقی کن. قدرت خود را نسبت به تعداد مشکلات، ارزیابی نکن بلکه در عوض از جانب تواناییهای فراوانی که در برابر آن مشکل داری بسنج. حسرتها و ناراحتیهای ناشی از سختیها را فراموش کن و به تجربیات و درسهای گرانبهایی که از تکتک آنها آموختهای، تکیه کن.
تصویری که از خود در ذهن داری تاثیر بسیار زیادی بر زندگی تو دارد. این بسته به توست که خود را یک بازنده بدانی یا یک برنده!
تمام این جملات، صحبتهای مادرم بودند که در لحظات سخت زندگی برای ادامه مبارزه به من میگفت. من فرزند سوم مادرم بودم که در بیست سالگی او، پا به این دنیا گذاشتم. وقتی ورود خودم را به دنیا اعلام کردم پرستار به سرعت مرا از اتاق بیرون برد تا او با آمادگی قبلی مرا در آغوش بگیرد. وقتی مادر هوشیار شد، دکتر برای او توضیح داد که نوزاد او از بازو به پایین فاقد دست چپ است اما وجود این مساله باعث ترحم به او یا رفتار متفاوت با او نسبت به دیگران نیست، بلکه به این معنی است که باید بیشتر از او کار کشید مادر نیز چنین توصیهای را در تمام روزهای زندگی من به کار گرفت.
وقتی پدرم، همسر و خانواده خودش را بدون دلیل ترک کرد، مادر برای تامین نیازهای خانواده مجبور شد سرکار برود. ما پنج دختر بودیم و هر کدام به سهم خود در اداره زندگی گام برمیداشتیم. یادم میآید وقتی هفت سال داشتم نوبت من بود که در آشپزی به مادر کمک کنم در حالی که ضعف و خشم از طبیعت تمام وجودم را در برگرفته بود، از آشپزخانه بیرون آمدم و با التماس به مادر گفتم: “مادر جان! من نمیتوانم سیبزمینیها را پوست بکنم آخر من یک دست بیشتر ندارم.” او که مشغول خیاطی بود بدون اینکه سرش را بلند کند با خونسردی گفت: “این کار توست و باید آن را انجام دهی. دلم نمیخواهد یک بار دیگر این بهانه را از زبانت بشنوم.” وقتی به خودم مراجعه کردم متوجه شدم حق با اوست چون من یک دست سالم داشتم و از بازوی چپم هم میتوانستم برای نگه داشتن سیبزمینیها استفاده کنم. مادر همیشه میگفت اگر به اندازه کافی تلاش کنی همیشه راهی است و هر کاری را میتوانی انجام دهی.
کلاس دوم دبستان بودم. معلم ورزش همه بچهها را به صف کرد تا از میلهها آویزان بشویم و مستقیم به جلو برویم. وقتی نوبت من شد خجل و شرمنده از صف بیرون آمدم. صدای خنده و تمسخر بچهها به گوشم میرسید آن روز با گریه به خانه رفتم. وقتی مادر صورت گریانم را دید همه ماجرا را متوجه شد و بدون هیچ حرفی مرا در آغوش گرفت. از نگاهش جمله “نگران نباش، با هم این مشکل را هم حل میکنیم” قابل درک بود. روز بعد وقتی مادر با یک دنیا خستگی از سر کار به خانه برگشت، کنار من آمد و گفت: “حاضر شو!”
وقتی به حیاط ورزش خالی از بچهها رسیدیم. مادر رو به من کرد و گفت: “با دست راستت میله را محکم بگیر امروز فقط این را تمرین میکنیم.” آن روز بارها و بارها آن کار را تکرار کردم. او نیز در کنار من ایستاده بود و مرا به ادامه تلاش و مبارزه دعوت میکرد. فردای آن روز تمرین را با اضافه کردن بازوی دست چپ ادامه دادیم. هر روز قدرت دستها و آمادگی بدنیام بیشتر میشد. با هر موفقیتی مادر مرا تشویق میکرد. هفته بعد زنگ ورزش همه با شگفتی به من نگاه میکردند که چه راحت میلهها را میگرفتم و به جلو میرفتم. نگاههای متعجب بچهها هنوز در ذهنم است. آن روز بود که فهمیدم مادر با تمام وجود به جای انجام دادن کارهای من، یا القای این موضوع که من ناتوان هستم دایما دنبال پیدا کردن راه درست از سوی خودم و مبارزه کردن با سختیهای زندگی است. گاهی از مواقع از او و نحوه رفتارش ناراحت میشدم. یک شب وقتی هیچکس در مدرسه حاضر نشده بود مرا در گروه خودش برای بازی راه بدهد، در رختخوابم گریه میکردم. مادر کنار تختم آمد و به آرامی گفت: “چی شده دخترم؟”
مادر! به خاطر دستم هیچکس حاضر نیست من در گروهش باشم.
برای لحظهای نسبتا طولانی سکوت اتاق را در بر گرفت. سپس مادر گفت: “عزیزم! اول از هر چیز بدان که یک روز همه آنها روزی به خاطر از دست دادن دوست خوبی مثل تو پشیمان میشوند و حسرت لحظهای با تو بودن را حس میکنند. زمانی که کسی تو را با رفتار بد آزرده میکند، غصههایت را روی شنهای ساحل دلت بنویس تا با اولین باران از آنجا شسته شوند و از بین بروند. با این کار دلت هیچگاه سیاه و تاریک نمیشود.
نکته دوم هم که باید همیشه در ذهنت داشته باشی این است که از هر لحظه زندگیات استفاده کن تا رشد کنی و از دیگران متمایز باشی. انسانی باش که با وجود باران مشکلات، با قدی برافراشته و بدون ترس به سوی اهدافت گام برمیداری. از دنبال کردن رویاها و آرزوهای مفید و مثبتت دست برندار. دعای من برای تو، ثروتمند شدن تو نیست بلکه غلبه بر وقتکشی و به تاخیر انداختن کارهاست. ما همه آفریدگان خداوند هستیم. مهم نیست جسم ما چه شکلی است. یا عضوی نسبت به دیگران کم دارد مهم روح و و جوهر درون توست که خداوند آن را به صورت یکسان در اختیار همه قرار داده است. مهم قدرت اراده تو و عشقی است که به کمک آن بر زندگی خود و دیگران اثر میگذاری. خودت باش دخترم خودت!”
صدایش از شدت ناراحتی میلرزید. مادر به سرعت رویش را
برگرداند و به اتاق خود رفت. تا آن لحظه مادر هیچگاه اجازه نداده بود که
من شاهد گریه او، به خاطر خودم باشم. اما آن شب وقتی از لای در اشکهای او
را دیدم فهمیدم که چقدر به خاطر من غصه میخورد. اما علیرغم این غصهها
باز هم به زندگی و زنده بودن فکر میکند و نمیخواهد من برای خودم تاسف
بخورم یا احساس عجز و ناتوانی کنم. سالها گذشت. دبیرستان تمام شد با نمرات
بسیار عالی به دانشگاه رفتم، ازدواج کردم و سرانجام روزی رسید که موجود
کوچک دیگری نیز مرا مادر صدا بزند.
پس از مدتی متوجه شدم در ازدواجم
مشکلاتی حل نشدنی به وجود آمده است که هر روز بیشتر و بیشتر روح و روان مرا
فرسوده میکند. از همسرم جدا شدم. ازدواج بعدی من پنج سال پس از جدایی من
اتفاق افتاد. در آن مدت مادر مانند یک کوه پشت سر من ایستاده بود و از من
حمایت میکرد. همسر دوم من آرامش و محبت را به قلب من بازگرداند. مادر
مانند نگینی بین اعضای خانواده میدرخشید. از اعماق وجود خود به تکتک ما
عشق میورزید و از بچهها نگهداری میکرد تا من زمان بیشتری برای مطالعه،
خودسازی و پیشرفت داشته باشم.
حتی گاهی از اوقات به شوخی میگفت: “تو در
طول زندگیات مبارز خوبی بودهای. من به بچهها عشق میدهم تو نیز قدرت و
نظم و اراده را در وجود آنها پرورش بده.” ساعتهای بسیاری را صرف گفتوگو و
آموزش دخترم میکرد و میگفت: “همیشه دوست داشتم در جوانی ساعات بیشتری را
در کنار تو و بقیه فرزندانم بگذرانم اما شرایط اجازه نمیداد. حال دوست
دارم این کار را برای نوههایم انجام بدهم و از بودن با آنها لذت ببرم.
بالاخره مادر هم اندک اندک پیر شد تا اینکه مشخص شد مبتلا به سرطان ریه شده و شش ماه تا یک سال بیشتر از زندگیاش باقی نمانده است. اما آنقدر به او قوت قلب دادیم که بیشتر از سه سال نسبت به مهلت مقرر، زنده ماند. همه دکترها شگفتزده بودند و زنده ماندن او تا این زمان را فقط یک معجزه میدانستند.
معجزه عشق و توجه! چیزی که خود به من آموخته بود. آنچه باعث
ماندن طولانیتر او در دنیا شد محبت و علاقه تکتک اعضای خانواده به او
بود. سرانجام مادر در پنجاه و سه سالگی ما را تنها گذاشت. هنوز هم جای او
در کنار من و بقیه خالی است. الان که به گذشته فکر میکنم علت خیلی از
کارهای مادر را در سالهای کودکیام متوجه میشوم. وقتی بچه بودم مدام از
خود سوال میکردم چرا باید اینقدر تلاش کنم و یا سختی بکشم. اما حالا
متوجه شدهام این سختیها و مشکلات زندگی است که باعث تبدیل ما به آنچه
باید بشویم، میشود.
مانند الماسی که مشکلات سطح آن را تراش میدهند و باعث نشستن الماس روی بدنه یک انگشتر گرانبها میشود. هنوز هم بعضی از مواقع گرمی و نور وجود او را حس میکنم. او نیروی فوقالعاده و بینظیری درون خود داشت. نیرویی که او را قادر میساخت با تمام سختیها مبارزه کند. به علاوه او به من آموزش داد که همه انسانها، من، شما و او اگر بخواهیم این نیرو را در قلب خود داریم. چون خداوند آن را به صورت یکسان به بندههای خود هدیه داده است.
اگر در روح هر انسانی نوری از امید و حضور خداوند باشد، علیرغم هرگونه نقص جسمانی، زیبایی در آن شخص به خوبی آشکار است. اگر زیبایی در هر کسی آشکار باشد در خانه دل او یکپارچگی و سازگاری به وضوح دیده میشود. اگر در هر دلی سازگاری به چشم بیاید، نظم و سازگاری در یک ملت متولد میشود. و اگر در هر ملتی نظم و سازگاری دیده شود سرانجام صلح و آرامش و لذت معنوی تمام دنیا را در بر میگیرد.
منبع: angizeha